آوای فاخته

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

آوای فاخته

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

دلم تنگه!

باز عاشق شدم! باز غصه دارم ! باز دلم گریه می خواد! دو روز دیگه از پیش من می ره ! و من می دونم که همه چیز تموم میشه!

اول صبحی دو تا سیگار کشیدم... دیشب هم خوب نخوابیدم... نمی دونم چرا همیشه یه اشتباه دو هزار بار تکرار میکنم... نمی دونم چرا هر بار فکر می کنم که شاید این بار چیزی تغییر کرده باشه... که شاید این بار بتونم با خیال راحت دوست داشته باشم و دوست داشته بشم... دیشب خیلی به هم بر خورد... نمی تونستم بپذیرم که جلوی چشم من با کس دیگه ایه!گاهی به بقیه دخترایی که عاشق می شن و کسی هم عاشقشون می شه خیلی حسودی می کنم... نمی تونم بفهمم چرا من هیچ وقت این تجربه رو نداشتم.... چرا هیچ وقت کسی به من وفادار نمی مونه... چرا هیچ وفت کسی به عشق من جواب نمی ده... اغلب به خودم می گم بی خیال... به شغلت بچسی.. لا اقل زندگیتو پر می کنه! اما جای این احساسات غنی زنانه تو زندگیم خیلی خالیه... یه حفره بزرگ که با کار کردن پر نمی شه... انگار همیشه هم سرنوشت یه جور بازی می کنه.. مهم نیست که چه قدر دور شده باشی... مثل کولی خسته ای که هیچ جا ریشه نداره!

باید برم دوستی و ببینم... این نیز بگذرد! 

من این مطالب رو به یاد دوستی اینجا می نویسم که شاید اصلا اطلاعی از اینجا نداشته باشه و اینارو هم نخونه ... دوست من دستاشو کرده بود توی جیبش و داشت باری به هر جهت زندگیشو می کرد که یه دفعه همهمعادلاتش به هم خورد و از اونجایی که پیش بینی نکرده بود که یک درصد هم احتمال داره اتفاقات جور دیگه ای رخ بدن در مقابل طوفان بی سلاح بود... کلیه تصاویر زیبایی که از خودش برای اطرافیانش رسم کرده بود خط خطی شدن ... اون در تمام عمرش همیشه یه جور فکر کرده بود ویه جوردیگه زندگی کرده بود .... و خوب اتفاقی که براش افتاد فاجعه بزرگی بود ... نه به دلیل اینکه اتفاق در ذات خودش اتفاق ناگواری بود به این خاطر که متنی که اتفاق در اون  رخ داد متن خوبی نبود... اتفاق در دو لایه جریان داشت لایه درونی درذهن و مطابق فکر اون رخ می داد و لایه بیرونی در متن زندگیش ... و همون طور که گفتم اون در تمام عمرش فکرش و زندگیش به هم شبیه نبود... و در یک لحظه این دو لایه با هم روبرو شدن.... و اون مجبور شد خودشو به دست هیچ بسپاره ... نمی تونست از فکرش کمک بگیره چون هیچ وقت سعی نکرده بود در عمق زندگی با فکرش فرو بره و جریان زندگیش که اونو تو دستهای خودش اسیر کرده بود به نا کجا آباد می رفت و اون هم در مقابلش بی سلاح بود..... حالا اون تو غار تنهایی خودش نشسته و خودشو زیر بار انبوهی از کاشکی و ای کاش و اگر این طور اگر اون طور مدفون کرده ... خودشو گذاشته سینه دیوار و تیر بارون می کنه... این بار هم سعی نمی کنه به عمق بره ... سعی نمی کنهدر مقابل امواج پشیمانی محکم روی پاهاش بایسته و غرق نشه... نمی تونه بفهمه که هر تصمیمی که آدم در زندگیش می گیره در لحظه رخ داد بهترین تصمیمه و اینکه هیچ معلوم نیست که اگه اون تصمیمو نمی گرفت آیا به جای بهتری می رفت یا نه .... راههای زندگی برای هر انسانی فقط مثل شعاع های یه دایره هستن که فقط در مرکز همدیگه رو قطع می کنن ... این نقطه خود ماییم و در تمام طول مسیرشون در هر نقطه دوباره هزاران شعاع میشه تصور کرد که هیچ کدوم از کناریش اطلاعی نداره ... و نمی شه گفت که کدوم یکی به کجا می رسه... همین.

 

« هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین باربرخورد می کنیم . مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی خود زندگی باشد پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد ؟ اینست که زندگی همیشه به یک طرح شباهت دارد . اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست طرحی بدون تصویر است..... یک بار حساب نیست , یک بار چون هیچ است . فقط یک بار زندگی کردن مانن هرگز زندگی نکردن است....

 

آیا یک رویداد هر چه بیشتر" اتفاقی" باشد , مهمتر و پر معنا تر نیست؟ فقط اتفاق است که آن را می توان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه بر حسب ضرورت روی می دهد , آنچه که انتظارش می رود و روزانه تکرار می شود چیزی ساکت و خاموش است. تنها اتفاق سخنگو است و همه می کوشند ان را تعبیر و تفسیر کنند, همانگونه که کولی ها در ته یک فنجان برای اشکالی که اثر قهوه به جای گذارده است تعبیراتی می تراشند....»  

                                                

                                                                                       " بار هستی" نوشته میلان کوندرا