آوای فاخته

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

آوای فاخته

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

من نمی دونم اصلا چرا دلم می خواد این حرفهامو اینجا بنویسم ... شاید واسه این که اگر ننویسم مدام تو ذهنم برا خودم حرف می زنم و این باعث می شه که از کارو زندگی بیفتم یا یه پاکت سیگار بکشم و .... من نمی فهمم چه فرقی با بقیه دختر ها می کنم که همه کارهام با اونا فرق داره ... الان دلم می خواد راجع به این بنویسم که برای من بدن خیلی با ارزشه ... و دوستی خیلی با ارزشه ... برای من افر داشتن از خیلی وقت پیش دیگه فقط یه لذت آنی صرفا جنسی نیست ... وقتی بدن یه نفر و که با هام دوسته می شناسم خیلی از خصوصیات روحیشو بهتر درک می کنم ... بعد از اون همه چیز برام عوض می شه ... منظورم این نیست که عاشق می شم ... وابسته می شم یا این حرفها ... ولی اون طرف و ( که همیشه هم یه مرده) درک می کنم ... شاید به نظر خالی بندی بیاد ولی این طور نیست ... اون افرادی که شجاعت گفتنش و داشتن این موضوعو بارها بهم گفتن ... بعد از اون انگار یه رشته هایی از اون طرف به ذهن من وارد میشه که باعث می شه حالات روحی اونو خیلی خوب بدون رد و بدل شدن کلمات درک کنم ... البته این هیچ خوب نیست .. مگه خودم کم مشکل دارم که مال بقیه رو هم حس کنم ...

به نظر من آدم بهتر تو زندگی تصاویر قشنگو تو ذهنش ضبط کنه و اونا رو پر رنگ کنه ... می دونی من دارم همین کارو می کنم... از وقتی بچه بودم وقتی خوابم نمی برد یا غمگین بودم یا از یه چیزی می ترسیدم سعی می کردم یه تصویر قشنگ از زندگیمو تداعی کنم تا خوابهای خوب ببینم ... هنوزم این بهترین راه حل منه ....

یه شب که کشیک بودم و ساعتها بالای سر بچه ای که با تلاش فراوون بین مرگ و زندگی دست و پا میزد وبرای هر نفسش به اندازه سه تا آدم انرژی مصرف می کرد نشسته بودم با خودم فکر می کردم واقعا درست چیه ... کمکش کنم بمیره یا کمکش کنم بمونه... ساعت ۴ صبح شیفت من تموم شد ... تو اومدی و با هم رفتیم بیرون ... من سرمو گذاشتم روی پاهای تو و گرگ و میش سحراز پنجره جلوی ماشین به آسمون در حال حرکت بالای سرم نگاه می کردم ... درختهایی که برگ نداشتن تو زمینه ابری خاکستری اون سحر مثل این می مونست که یه بچه که هنوز بلد نیست چه طوری باید قلم دستش بگیره یه قلم مو رو تو مرکب سیاه فرو کرده و روی کاغذ خط خطی کرده ...عجب تصویر شاهکاری بود ...« مامان نقاشی منو ببین ! قشنگه ؟» ساعت ۹ صبح اون بچه تسلیم شده بود...! 

وقتی یه شاعر راجع به چشم و مو و اندام زیبای یه زن شعر می گه و همه مظاهر زیبای طبیعت و توی طرح اون زن رسم می کنه و در غالب کلمات بیان می کنه و ادعا می کنه که عاشق اونه ... راستش به نظر من با اون مردی که یه زنو تو ذهن خودش تصور می کنه و براش میشه سوژه استمناش فرقی نداره ...

نظرات 2 + ارسال نظر
میرعماد سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:11 ب.ظ http://najyeshargh.blogsky.com

عقاید شما به طرز وحشتناکی ! قابل باوره!

/ ./ .

همیشه همه جا یه * تو * هست!

پینه دوز سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:29 ب.ظ http://pineh-doz.blogsky.com

سلام فاخته جون خوبی؟
معلومه که سرو کارت باسوزن واینجور چیزاست
خب یه سوزن ونخی که جنسش از مهر باشه خیلی از دلارو
وصله میکنه (راستی وصله پینه که بلدی..)
تونستی یه سری بزن شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد