... تصور کن ... یه لباس خواب صورتی تنت کردی.. یه اشارپ آبی انداختی رو شونه هات ... خیلی وقته که از خواب بیدار شدی... شایدم اصلا خوابت نبرده بوده ... فقط اداشو در آورده بودی... تو در خواب عمیقی ... پشت بند مستی....نیمه عریان... و صدای خرناست تنها صداییه که آرامش تاریک روشن سحرو می شکنه ... پشت پنجره می ایستی و به حیاط نگاه می کنی... به درخت خرمالوی تو حیاط که پر از میوه است و آروم با نسیم می رقصه... یه سیگار بین انگشتهات می گیری و دودشو آروم آروم بیرون می دی...فقط صدای نفس من میاد و صدای خرناس تو که نشان تنگی نفسته .... و من به او نی فکر می کنم که مثل بختک افتاده روی من و نه فقط اون که خیلی های دیگه .... یه دفعه ساعت زنگ می زنه و خیال تو رو به هم می زنه ... خیال آبی صورتی خاکستری تو رو ...سیگارتو خاموش می کنی و از پشت پنجره میری... درخت خرمالو دلش برات تنگ می شه....تکمه ضبط فشار می دی .... شروع می کنه به خوندن ...
رقصم گرفته بود ... پیرانه سر ... دیوانه وار ...تنها ...تنها...رقصیدم... رقصم گرفته بود ... مثل درختکی در باد... آنجا کسی نبود... غیر از منو خیالو تنهایی...
دوست داشتن گناهی است که عقوبتی بس سنگین دارد ومن نا توان تر از آنم که کاخ را پا بر جای بگذارم ... بگذار و برو ...آی آدم ها ... آی آدم ها ... آی آدم ها ...صدای مرا می شنوید ...؟ نه ... عمری است که من دست در جیبهایم فرو برده ام ... در این مه و باران.... نازک آرای تن گلی که به جانش کاشتم .... ای دریغ....دستها می سایم ... تا دری بگشایم .... اشک ... اشک ... اشک ... و ...پشت پر چین هراس....چشمه ساری زلال...
راه گم کرده ام ... مددی می خواهم ... مدد... در این مه و باران .... من درکوچه پس کوچه ها آواره ام ...آی آدم ها ... یکشب درون قایق دلتنگ خوانده اند آنچنان که من هنوز هیبت دریا را در خواب می بینم...
من جنگیدن نمیدانم ... امشب من بس خرابم ... ای نگار من تو از کدام سو بر می آیی.... چه می خواهی ؟ .... من نا توان تر از آنم که بمانم... به کدام سو؟ نمی دانم ....
ساعات واپسین نزدیک است.... اشکها یم هم چون الماس .... نه ... هم چون یاقوت ... خونین اند...
کثافت اونقدر از سر و روی همه بالا رفته که دیگه راه فراری نمونده .. تو هم باید توش فرو بری ... مگه تا کی می تونی دور بمونی ... نمایش هم چنان ادامه داره ... کاش منو می دیدی ... افسوس که خیلی دیر شده .... دیگه بریدم ... من در خودم مردم ... من در تو مردم ... من در ابری از دود و آه مدفون شدم... و تو هر گز اونور پرچینونمی بینی ...تنگ غروبه ... آره تنگه غروبه ... و چه عبث بود ... اصلا خوب بود که ببینی؟... اگه می دیدی می فهمیدی؟... فکر نمی کنم... رقصم گرفته بود ... پیرانه سر... دیوانه وار... تنها... رقصیدم...
آنکه می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی است...
خنیاگر غمگینی است که آوازش را.... از دست داده است
عشق راای کاش... زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش... زبان سخن بود
....
امشب حتی اشک هم بی فایده است